ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
دگرگوني...
خيابان خواجه گدا شلوغ تر از هميشه بود. پدرم هر شب به راديوهاي خارجي ايراني زبان گوش ميداد. ميگفتند ...شاه ظالم است ....زندانيان سياسي را شكنجه ميكند...مردم بيگناه را به زندان مي اندازد. شبها در تلويزيون زندگيش را در كاخ بزرگش به همراه خانواده اش در جاه و جلال به نمايش ميگذاشتند و از طرف ديگر حلبی آباد های تهران را نشان ميدادند. من به ياد دارم كه پدرم به او ناسزا ميگفت. پدرم در ايام جواني , قبل از ازدواج در حزب توده فعاليت داشت . او هميشه مخالف شاه و خاندان پهلوي بود.
براي من همه چيزعجيب بود . حدود ۱۲ سال داشتم. برادرم اكثرا خانه نبود و من از تنهايي بعد از مدرسه از پشت پنجره به خيابان مي نگريستم. جوانهاي محل ديگر بيكار و الاف نبودند و همه با هم پچ پچ ميكردند. اعلاميه پخش ميكردندو كتابهاي سياسي ميفروختند. مسجد محل با بلندگو در خيابان مردم را به گردهمائي دعوت ميكرد.
روزي از روزها پرچمي را كه حاوي يك آيه قران بود , از يكطرف به خانه ما و از طرفي ديگر به خانه همسايه روبروئي وصل كردند. پدرم خشمگين بود , ولي چيزي نگفت و براي حفظ آبروي خانوادگي سكوت كرد.
نيمه هاي شب از صداي وحشتناك كاميون از خواب پريديم ! خانه مثل روز روشن بود. مادرم با ترس داد ميزد : ...اين چيه؟ خونه چرا اينجوري روشنه ؟اين كاميونها جلوي خانه ما چه مي كنن ؟ .... از پنجره كه به بيرون را نگاه كرديم ۳ كاميون ارتشي با تعداد زيادي سرباز كه نورافكنهاي خود را به خانه ما و همسايه روبرو نشانه گرفته بودند , ديديم. همه وحشت زده بوديم. مادرم گمان ميكرد كه لابد پدرم باز جائي حرفي ضد رژيم زده , كه حالا به دنبالش آمدند. در همين افكار بوديم كه با صداي بلند گو اعلام كردند, كه تمام افراد داخل خانه بايد به بيرون بيايند. هوا سرد بود و ما همه لباس خواب بتن داشتيم. پدرم كه هميشه از درد كمر رنج ميبرد , با عصاي خود به بيرون رفت و با سربازان شروع به صحبت كرد. بعد همه ما در كنار پياده رو رديف ايستاديم . به ما گفتند دستا بالا !!!! سرباز با نور افكن خود به صورتهايمان ميتابيد و به سرباز ديگري ميگفت...اين دستگيره....به من و برادرم كه رسيدند , مادرم سرشان داد زد كه آقا اين چكاره ايه ؟ اينا بچه ان ميترسن..!! من فكر ميكردم كه مگه ما قاتليم؟ ميلرزيدم از سرما ,از ترس. در اخر از پدرم پرسيدند كه اين پرچم چيست؟... و تازه براي همه دليل اين حمله مسلحانه روشن شد. يكي از دائي هاي من نيز ميهمان ما بود . بعد از ساعتها پرس و جو پدرم و دائي ام را با خود بردند. به كجا؟ هيچكس نميدانست.
يك هفته از آنها بيخبر بوديم. مادرم به هر دري زده بود, ولي هيچ خبري نگرفته بود. تا پسر عموي پدرم كه سرهنگ بر جسته نيروي هوائي آنزمان بود و از سو گليهاي شاه موضو ع را دنبال كرد و پدر و دائي ام را در يكي از زندانها يافت. جرمشان " آويزان كردن پرچم ضد رژيم ". بعد از ۱۲ روز هر دو آزاد شدند. پدرم حال خوشي نداشت, ديسك كمر و نكشيدن ترياك در زندان ضعيفش كرده بود. دائي ام نيز از بس كتك خورده بود يك قسمت سالم در بدن نداشت و هفته ها در معاينه و معالجه بسر ميبرد.
من نميدانستم كه چه اتفاقي افتاده ؟ .. فقط ميدانستم كه مردم شاه را نميخواهند. ميدانستم كه حادثه ائي در حال وقوع است. حادثه ائي كه همه را مظطرب و پريشان كرده بود.
زندگی دگرگونی جديدی را تجربه ميكرد.